محل تبلیغات شما



داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است
چای می نوشيد و قلب استکان می ایستاد

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد

موقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد

ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
نه چرا آهسته، باید ساربان می ایستاد

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد

کاظم بهمنی


یک عمر نفیس نشست روبروم و گفت دختر اینقدر خبر سوخته نده. گوش نميدادم و به جاش لذت میبردم از حرص دادنش. از اينكه بعد از هر حادثه بزرگي ( حالا تو لیسانس حادثه بزرگ چی بود؟ فولانی رو با بیساری توی فولان کافه دیده باشی) آن رو نمی‌گفتم، صبر میکردم یکی دو ماهی بگذره. بعد!

و چون كائنات هميشه هست تا ازت انتقام بگيره، اين روزها دوستی دارم که عکس های هر مراسمی رو دو سه ماه بعد، گاها جا به جا ، نصفه نیمه، بهم میده.ديگه نميدونم هر كسي براي چه تاريخ و مكانيه. داستان پس هر خنده و کافه چی بوده. حتی نمیدونم عکس ها برای پاییزند یا تابستان یا پاییز قبل!
از رنگ و لعاب ظاهر و لباسش حدس میزنم.حالا نگاه میکنم، پیراهن چهارخونه یشمی. خنده های بزرگ. ريش روي گردنش، ريش روي گردنش، ريش روي گردنش . بعضي جزييات به ناگاه چقدر خيره كننده مي شوند.

 


 من همیشه بین دوراهی دانستن و توانستن موندم. دوراهی اینکه کدومش بدتره؟ ندونستن؟ یا نتونستن ؟

هرکدومش میتونه یه موقعی بدترین باشه. اما برای الان زندگی من، ندونستن خیلی بدتر از نتونسته. نشستم روبروی این صفحه سفید و نمیدونم! نمیدونم چی باید بگم. چی میخوام بگم. از مجا باید شروع کنم. اصلا برای رسیدن به چی دارم فکر میکنم؟ آخ از این ندونستن.

حس میکنم عابرم. عابری در سرزمین هیچ!  دنیا دنیا سیاهی اطرافم رو گرفته و من من راه می روم. راه می روم به سویی که نمیدانم.  گمم اما این نزدیک ترین احساسم به پیدایی است!


 

پاييز من را به تو نشان داد، همان پاييزي كه تو را عاشق من كرد.

زمستان من را عاشق تو. همان زمستاني كه  تو را از من گرفت.

پس از آن ، نه بهار . نه تابستان نه پاييز نه زمستان نتوانستند. 

اين دومين پاييزي است كه تمرين نبودنت مي كنم. فصل پنجمي بايد، كه تو را از من بگيرد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بی‌بازگشت